رمان قصر یکی از فاخرترین کتابهای فرانتس کافکا است که مانند دو رمان دیگر این نویسنده به نامهای محاکمه و آمریکا ناتمام مانده است. علاوه بر اینکه عمر کوتاه کافکا اجازه تمام کردن رمان قصر را به او نداد، خودش نیز رغبتی به پایان رساندن هیچ کدام از رمانهایش نداشت. و رمان قصر نیز درست در نیمه یک جمله، ناتمام رها میشود.
کافکا معتقد بود کتابهایش به اندازهای که باید، خوب نیستند و هیچ وقت قصد نداشت آنها را منتشر کند. او حتی برای دوستش وصیت کرده بود که تمام آثارش را بعد از مرگش از بین ببرد. ولی بعد از مرگ کافکا، دوستش به وصیت او عمل نکرد و تمام کارهای کافکا را به همان شکل منتشر کرد.
برخی حتی ناتمام ماندنِ رمان قصر را نقطه قوتی برای این اثر میدانند. در قسمتی از متن پشت جلد کتاب آمده است:
رمان قصر نقطه پایانیِ روح و ذهن است، جایی در وجود است که دیگر فراسویی ندارد… در کار کافکا، خواننده با منظرهی تکان دهندهی روحی بس حساس روبهرو میشود که در برابر چشمانداز نفریدگی جاودان نه میتواند عاقل باشد، نه لاابالی و استهزاگر، نه تسلیم، و نه عاصی… جهانی که این روح ادراکش میکند هر آینه به جهان خود خواننده میماند. قصری که قصر است و صرفا چیزی را نمادین میگرداند که همه قصرها نمادینش میگردانند: یعنی قدرت و اقتدار، تلفنخانهای که بیشتر از برقرار کردن ارتباط آشفتگی پدید میآورد. دیوانخانهای که غرق در سیلاب ظاهرنمایی و پرونده بازی است. سلسله مراتب ناشناختهای از صاحب منصبان که یافتن مسئول رسیدگی به پرونده خاصی را محال میگرداند. دیدارها و گفتوگوها و مصاحبههای بیشمار که همیشه از موضوع پرتاند. به واقع جهانی است آشنا و رنجناک، ولی عقل آفریندهای که آن را فرا آورده نیک میداند که این جهان برای همیشه نفرین شده است… کافکا در نقطهای مینویسد که در آن جهان چون از خلاء روحی بسیار سنگین شده است آغاز بر آن مینهد که به درون ژرفاهای اهرمین زدهی بی اعتقادی که گمان وجودش بر دل کسی نمیگذشت فرو رود…
با این همه، قدرت نه فقط تجربه کردن این جهان بلکه شاعرانه آفریدنش میباید سرچشمهای در بیرون داشته باشد. فقط ذهنی میتواند درباره تلاش و تکاپوی روح گم گشتهای در سرزمینی دشمن با همچو نیروی آفرینشگرانه تامل کند که دست کم در یکی از توهایش خاطرهی جایی را زنده نگه داشته باشد که روح در آن حقیقتا احساس آسودگی و آشنایی بکند. کافکا در یکی از مانویترین گفتههایش، از قدرت تک کلاغی برای نابود کردن آسمان سخن میگوید، ولی میافزاید که این هیچ چیزی را در ردِ آسمان ثابت نمیکند، زیرا آسمان بسادگی دلالت بر ناممکن بودن کلاغها دارد. رمان قصر
رمان قصر روایت مردی به نام «ک» است که وارد دهکدهای میشود که در بالاترین نقطهاش قصری قرار گرفته است. رییس قصر زندگی مردم دهکده را تحت نظر دارد ولی هیچ یک از مردم نه حق ورود و یا دسترسی به قصر را دارند نه میدانند که آنجا چه خبر است. و البته به این موضوع هم خو گرفتهاند. «ک» میتواند نشانگر یا مخفف اسم خود کافکا باشد. چون در رمان محاکمه هم شخصیت اصلی کتاب «ک» است.
ما از همان ابتدا وارد دنیایی میشویم که شرایط عجیب، پیچیده و متناقضی دارد. همه میدانند برای ورود به قصر باید حتما جواز داشته باشند، ولی کسی به دنبال جواز نیست و حتی نمیدانند که این جواز را از چه راهی میتوانند به دست بیاورند.
آقای «ک» ظاهرا و طبق گفته خودش به عنوان یک مساح به آنجا دعوت و استخدام شده است. ولی از قصر نامهای مبنی بر این میرسد که اشتباهی رخ داده و آنها اصلا نیازی به مساح نداشتهاند! در واقع او محکومانه وارد سفری شده که انتها و هدفی در پی ندارد و باید بدون دستاورد برگردد. حال او در برزخی مانند یک محکوم و مظلوم گرفتار است و برای دانستنِ چرای کار دست و پا میزند. او نمیداند کجاست و برای چه؟ او به اینجا دعوت شده در حالی که پذیرفته نمیشود.
شرایط مردم بد است ولی کسی نسبت به شرایط بد اعتراضی ندارد. همه مردم دچار عادت و حس پذیرش شدهاند. حسی که از آقای «ک» دور است. او تازه وارد شده و هنوز ناآگاه است، مانند کودکی که تازه پا به جهان گذاشته است. کنجکاو است و از سر ناآگاهی دائما میپرسد تا به جواب برسد. اما همین ناآگاهی باعث نوعی طغیان و نافرمانی در روحش میشود. او در مقابل قوانین نه میگوید، انتظار معنا و آزادی دارد. در واقع بیخبری او، مزیت جرئت داشتن را به او میبخشد. پس او تمام طغیانش را مدیون «ناآگاهی» است.
آدم بیخبر همه چیز را ممکن میداند. (رمان قصر – صفحه ۷۸)
از آن پایین که به تپه نگاه میکند انگار که قصر در هالهای از ابهام فرو رفته است. او قصر را به مثابه عظمتی میبیند که میتواند در آنجا آزادی خویش را به چنگ آورد. اما هرچه به آن دقت بیشتری میکند بیشتر در نظرش عجیب و گنگ میآید و حتی در بخشی اعتراف میکند که انگار این قصر به دست یک کودک یا یک دیوانه بنا شده است.
در ابتدا اقای «ک» وارد مهمانخانه دهکده میشود. و فصل به فصلِ داستان، با افراد مختلفی ملاقات میکند که هر کدام درباره قصر مسائل و داستانهایی را تعریف میکنند. و از غیرقابل دسترس بودن قصر و قدرتش میگویند.
ولی او حرفهای هیچ کس را قبول نمیکند و همچنان بر سر طغیانها و نافرمانیهای خودش است. در واقع هرچه گفتگوهای او با افراد متفاوت از دهکده بیشتر میشود ما شاهد پیچیدگی بیشتری هستیم. و داستان به جای روشنتر شدن، هم برای ما و هم رای اقای «ک» در ابهام بیشتری فرو میرود. چرا که هر شخصیتی در این دهکده، قصر و صاحب منصبهایشان را از دیدگاه خودش به طرزی متفاوت میبیند و بیان میکند. و طبیعی است که طبق همین روند، تصویری که به دست میآوریم رفته رفته غیر واضحتر شود.
نوعی عدم قطعیت و شک همواره در طول داستان وجود دارد و پابرجاست. طوری که نمیشود باور کرد حقیقت چیست و کدام است. و انگار که همین عدم قطعیت و شک وضعیت اینجا را اینگونه پایدار نگه داشته است.
آقای «ک» در میان ملاقاتهایش با شخصی به نام فریدا، که متصدی بار و معشوقه آقای «کلام» (یکی از صاحب منصبهای قصر) است آشنا میشود. در بین درگیریهایی که «ک» برای رسیدن به قصر طی میکند ما شاهد قضایایی نسبتا عاشقانه هم در داستان هستیم. فریدا عاشق «ک» شده، و آن دو رابطهی خوبی هم باهم دارند، در حالی که به نظر میرسد «ک» فریدا را تنها نوعی وسیله برای نزدیک شدن خودش به کلام میبیند. او میخواهد هر طور شده آقای کلام را که ملاقات با او به کلی ممنوع و قدغن است ملاقات کند. و در این راه فریدا را تنها کلید برای باز شدن این در بسته میداند.
البته ما در جای جای این کتاب میبینیم که همه برای رسیدن به جایگاهی بالاتر یا رسیدن به هدفهای پوچی که در ذهن دارند از یکدیگر مثل پله بالا میروند و هر شخص اسباب و وسیله در دست دیگری شده است.
بعد از آن که «ک» را به عنوان مساح نمیپذیرند. از سر ناچاری شغل فراشی یک مدرسه را به او میسپارند و فریدا نیز کارش در بارِ مهمانخانه را رها میکند و به همراه «ک» در مدرسه مشغول به کار میشوند. «ک» این شغل را با تمام سختیهایی که برایش دارد میپذیرد. چرا که فکر و اهداف بزرگتری در سرش است و میخواهد فقط اینجا بماند تا به جواب پرسشهایش برسد. این سختیها به نوعی برای او آزارهای کوچک ولی همیشگی زندگی مابین جنب و جوش و تکاپوی رسیدن به هدفی بزرگ بودند. «ک» میدانست که زندگی آسوده نیست و او برای یک زندگی راحت و بیدغدغه به اینجا فرستاده نشده است. پس تمام قوایش را برای تحمل این مصائب حفظ میکند تا آنجا پابرجا بماند و به نوعی دوام بیاورد.
رمان قصر میتواند نقد خیلی محکمی به نظام دیوانسالار باشد. نظامی مضحک که در آن هزار صاحب منصب قرار گرفتهاند و ظاهر همیشه مشغول کارند ولی پروندههای مردم چون کوهی روی هم تلنبار شده و تمامی ندارند. سلسله مراتبی که پشت سر هم قطارند و بعد از گذر از هر کدام به در بسته جدیدی میخوری ولی شناخت یا دیدن اینکه چه کسی در راس این هرم قدرت وجود دارد امری غیرممکن و محال است. قدرتی که صاحب منصبها با در دست داشتنش تنها در جهت سوءاستفاده از مردم بهره میگیرند. قصری که پر از قدرت است. پر از تلفنهایی که ظاهرا برای ارتباط شکل گرفتهاند. ولی ارتباط از طریق آن تلفنها ممکن نیست! و همه این امور طوری طراحی شده که انگار به جای آسان ساختنِ ارتباطات در جهتِ پیچیده ساختن هرچه بیشتر پیش میروند.
بین دهکده و قصر افراد واسطی وجود دارند که خبرهای قصر را به مردم منتقل میکنند. ولی آنها نیز نمیتوانند کمکی برای روشنتر شدن موضوعات انجام دهند. «بارناباس» یکی از این افراد واسط است. اما حتی او که تا حدودی میتواند وارد قصر شود تابهحال جرئت این را نداشته که از کسی سوالی درباره قصر و هدفش بپرسد. بارناباس با اینکه انسانی نترس و با اعتمادبهنفس است به محض ورود به قصر تبدیل به انسانی ترسو، ضعیف و سرخورده میشود که توانایی و جسارت پرسیدن را از ترس ارتکاب خطا ندارد. بنابراین دیگران نیز نمیتوانند اعتماد کاملی به حرفهای او که از تاویلهای شخصی خودش نسبت به قصر نشات گرفته داشته باشند. درباره رمان قصر اثر کافکا
در رمان قصر ما دائما شاهد انتظار و تلاشی بیوقفه برای درک یک معنا از قصر هستیم. چیزی که خیی دور از ذهن است.
«ک» همچنان برای رسیدن به آگاهی دست و پا میزند ولی هرچه دستش را درازتر میکند آگاهی نیز از او دورتر میشود. او آنقدر به فکر قصر و هدفش است که زندگی پیش رویش را نمیبیند. مانند بخشی از کتاب که این موضوع را به کودکی تشبیه میکند که حریصانه پر سفره را میکشد تا بلکه چیزی را به چنگ آورد. ولی نه تنها چیزی عایدش نمیشود، بلکه تمام محتویات روی سفره نیز پخش زمین میشوند.
پس او رفته رفته از این تقلای بی حاصل و بی نتیجه خسته میشود. تقلایی که او را تا مرز پذیرش و همرنگ شدن با دیگران میکشاند.
رفته رفته حس میکنیم که او نیز مانند سایر افراد دهکده دارد به بعضی مسائل خو میگیرد و در سایه آنها کمرنگ و کمرنگتر میشود. آزادی متصور شاید توهمی بیش نباشد. و او در مقابل این بینتیجگی چکار میتواند بکند؟ نه دیگر توان طغیان را دارد و نه حاضر به تسلیمی کامل است. اون مانند مظلومیست که در برزخ این پا و آن پا میکند. تصویر انسانی که همیشه کافکا آن را ترسیم میکند.
جهان سیاهی که کافکا خلق میکند به دور از غار افلاطون نیست. ما پشت به نور ایستادیم و تنها سایههایی از انعکاس نور را میبینیم و بعد همان انعکاس تصویر جهان را برای خودمان ترسیم میکنیم. اما واقعیت کجاست و کدام است؟
آیا ما کسی جز آقای «ک» هستیم که بدون اینکه بدانیم چرا، محکومانه به جهانی مبهم و ناشناخته فرستاده شدهایم. جایی که پذیرای ما نیست و این ماییم که باید خودمان را در آن جا بدهیم و هر طور شده عرض اندامی بکنیم. برای آگاهی و آزادی تقلا میکنیم و دست و پا میزنیم. و آنقدر این دست و پا زدن بیحاصل و بینتیجه و بیجواب است که در نهایت فقط خسته از این تقلا، در میان سایههای سایر مردم، ما نیز رنگ میبازیم و با سلب کردن اختیار و توهم آزادیمان، تسلیمِ حس پذیرش و تسلیمِ نوعی جبر میشویم.
آن قصر میتواند نمادی از نهایت آگاهی باشد. ولی چه زمانی دستمان میتواند به آگاهی کامل که به مثابه همان قصر است برسد؟ شاید هیچ وقت. مانند همین کتاب که هیچوقت به پایان نرسید.
آلبر کامو در فصل آخر کتاب اسطوره سیزیف اشاره میکند که کافکا در کتاب محاکمه پوچی را نشان میدهد. و در کتاب قصر به راه حلی برای این پوچی میپردازد. و این کتاب به خوبی گواه بر آن است که به راستی شاید هیچ راه حلی وجود نداشته باشد. در رمان قصر ما هدف را پیش روی خودمان میبینیم ولی راهی برای آن نیست. و اگر راهی هم باشد، هیچ وقت پایانی نخواهد داشت.
کتاب قصر با وجود نیمه تمام بودنش ارزش خواندن را دارد. و در چنین رمانی طبیتا خود مخاطب نیز نباید تمام انتظارش را بر مبنای پایان بگذارد.
ولی باید بدانید که این رمان کمی پیچیده و سختخوان است. همینطور نیمههای کتاب، در بخشهایی حس میکردم موضوع پراکنده میشود و این شاخه به آن شاخه شدنش کمی اذیتکننده بود و کمی قدرت عنصر تعلیق داستان را کم میکرد.
جملاتی از متن رمان قصر
مخالفتی که آدم تو دنیا به آن برمیخورد بزرگ است و هرچه آدم جویای هدفی برتر باشد، این مخالفت بزرگتر میشود.
(رمان قصر – صفحه ۵۶)
البته که من بی خبرم، این حقیقتی استوار است. اما دست کم مزیت بیخبری را که جرئت بیشتر است به من میدهد و به این سبب من حاضرم این بیخبری و عواقب وخیمش را مدتی تا زورم میرسد تاب بیاورم. اما این عواقب بهراستی دامنگیر هیچ کس جز خود من نمیشود.
(رمان قصر – صفحه ۷۸)
به نظر ک. چنان نمود که انگار عاقبت آن مردم همه رابطههاشان را با او گسیختهاند و انگار حالا او بهراستی آزادتر از پیش بود، و مختار بود اینجا در این محل که معمولا برایش ممنوع بود تا هر وقت که دلش بخواهد منتظر بماند، و چنان آزادیای به دست آورده بود که هیچ کس دیگری در به دست آوردن آن کامیاب نشده بود. و انگار هیچ کس جرئت نداشت به او دست بزند یا براندش یا حتا با او حرف بزند. ولی _ این باور دست کم به همان اندازه نیرومند بود _ انگار همان گاه هیچ چیز بیمعناتر، هیچ چیز نومیدانه تر از این آزادی، این انتظار این آسیب ناپذیری نبود.
(رمان قصر – صفحه ۱۴۱)
قبل از آنکه تو را بشناسم گمگشته بودم. هیچ کی قبولم نمیکرد، و تا میخواستم با کسی گرم بگیرم، بهم تشر میزد که بروم پی کارم. و وقتی میتوانستم آسایشی پیدا کنم، پیش کسانی بود که میخواستم از دستشان بگریزم.
(رمان قصر – صفحه ۱۷۹)
بله، مانع هست، شک هست، سرخوردگی هست، اما اینها همان طور که هممان میدانستیم به معنای آن است که تو چیزی را بدون پرداختنِ بهایش گیر نمیآوری و باید برای هرچیز جزئی بجنگی. این دلیل بیشتری است برای آنکه به جای افسرده بودن، سربلند باشی.
(رمان قصر – صفحه ۲۳۲)
او دل و جرئت لازم را ندارد. دل و جرئت دادن به او در حکم آن است که بهش بگوییم برحق است، که باید همانطور که تا حالا انجام داده است ادامه بدهد. اما این درست همان طریقی است که او از آن به هیچ چیز دست نخواهد یافت. اگر چشمهای کسی را بسته باشند هرچه دل و جرئت بهش بدهی که از میان نوار خیره نگاه کند هرگز چیزی نخواهد دید. فقط موقعی میتواند ببیند که نوار را از چشمهایش بردارند. بارناباس کمک لازم دارد، نه دل و جرئت.
(رمان قصر – صفحه ۲۳۷)
ما از چیزی در آینده هراسی نداشتیم. ما از زمان حال رنج میکشیدیم، و بهواقع مجازاتمان را میدیدیم.
(رمان قصر – صفحه ۲۶۴)
مادرمان از همهمان ضعیفتر بود، احتمالا به خاطر آنکه نه فقط غصههای مشترکمان بلکه غصه خصوصی هرکداممان را خورده بود.
(رمان قصر – صفحه ۲۶۶)
دلهایی هم وجود دارند که ناحساس و سختاند و هیچ احساس احترامی نرمشان نمیکند. آیا حتا شب پره، مخلوق بیچاره، وقتی روز میآید، شکاف آرامی نمیجوید و آنجا دراز نمیکشد و آرزو نمیکند که میتوانست ناپدید شود و غصه میخورد که نمیتواند؟
(رمان قصر – صفحه ۳۵۵)
تصمیمهای اداری مثل دخترهای جوان خجالتیاند.
(رمان قصر – صفحه ۲۲۴)
او چگونه آدم عجیبی بود؟ سعی در به دست آوردنِ چه چیز داشت. چه بودند این چیزهای مهمی که مشغولش میداشتند و وادارش میکردند که نزدیکترین چیزها، بهترین چیزها، زیباترین چیزها را از یاد ببرد؟
(رمان قصر – صفحه ۳۶۴)
او مساح بود. آن شاید چیزی بود، پس او چیزی آموخته بود، ولی اگر آدم نمیدانست با آن چه بکند پس آن هیچی نبود.
(رمان قصر – صفحه ۳۷۲)
چه اهمیت داشت که او شاید کمی لاغر بود، کمی پیر بود، که میشد موهای تمیزتر از موهای او تخیل کرد؟ اینها در قیاس با آنچه او واقعا بود چیزهای ناچیزی بودند و هرکس که این کاستیها آشفتهاش میکرد، فقط نشان میداد که ارج چیزهای بزرگتر را نمیشناسد.
(رمان قصر – صفحه ۳۸۶)
ک. پرسید: «تا بهار چقدر مانده است؟» پپی تکرار کرد: «تا بهار؟ زمستان ما طولانی است، زمستانی بسیار طولانی و یکنواخت. ولی ما این پایین از آن شکایت نمیکنیم. ما از زمستان در امانیم. بالاخره روزی بهار نیز میآید، و به گمانم یک وقتی هم برای تابستان هست. اما حالا، در خاطرهمان، بهار و تابستان چنان کوتاه مینماید که انگار بیش از دو روز نمیپایند. و حتا در آن روزها، حتا وسط زیباترین روزها، حتا آن زمان گاهی برف میبارد.
(رمان قصر – صفحه ۳۹۰)
مشخصات کتاب
عنوان: قصر
نویسنده: فرانتس کافکا
ترجمه: امیرجلال الدین اعلم
انتشارات: نیلوفر
تعداد صفحات: ۴۴۱
قیمت چاپ چهارم – سال ۱۳۸۵ : ۴۵۰۰ تومان
👤 نویسنده مطلب: نگار نوشادی
نظر شما در مورد رمان قصر چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. از میان کتابهای کافکا کدام یک را خواندهاید؟